یکی بود یکی نبود ، همه بودن، خدا نبود
یه پسر جوون، تو یه محله قشنگ زندگی میکرد. این پسر خیلی خوب، اقا، نجیب، سربراه و مهربون بود
تو محله بهترین بود. سرش به کار خودش بود. هیچ کی ازش بدی ندید. با همه مهربون بود.
اما نشد ... نشد که خوب بمونه... که سربراه بمونه... که ادامه بده
دیپلشو گرفت اما دانشگاه قبول نشد پس رفت سربازی
چند بار برای نظام و سپاه ثبت نام کرد. همه چیش حل شد برای استخدام. اما تو تحقیقات محلی رد شد. چرا؟؟؟ چون خونوادش، قدیما سابقه دار بودند. زندان، قاچاق مواد مخدر...
نا امید شد. بی خیال شغل دولتی... بیخیال یه زندگی ساده و سالم.
با کسایی دوست شد که دنیاشون با دنیاش فرق داشت... که کارشون خلاف بود. بعد یه مدت شد مثل همونا زد تو کار خلاف. شد قاچاق چی مواد
بعد از چند تا کار، تونست ماشین بخره و پولی ذخیره کنه. دوستای خوبش گفتند بسه دیگه، ول کن این کثافت کاریا رو، از نو شروع کن، از نو بساز
اما اون گفت فقط همین یه بار، کار اخرمه... قول میدم و واقعا هم شد کار اخرش
... گرم کریستال شد کار اخرش
اصل کاری های ماجرا کشیدن کنار و این جوون موند و کریستال هایی که از خودش نبود. همه ازاد شدند و اون موند تو زندان، منتظر حکمش... شاید حکم اعدام
و این داستان تا صدور حکم ادامه دارد ...
خدایا یه روزی یکی بهم گفت ناامیدی از رحمت خدا یعنی کفر
خدایا اگه بقیه نخواستن و نذاشتن که خوب بمونه تو بخواه بمونه و خوب شه... فقط همین
۰۹ شهریور ۹۳. خاطراتی از جنس خورشید
دیگه آخرای دوران محکومیتشه...
زندان همیشه هم ادما رو عوض نمیکنه. مگه نه؟؟؟
دستینه های خورشید...برچسب : نویسنده : bgal-sol6 بازدید : 289