یه ادم بی ادعا بین یه سری ادم های پر ادعا...

ساخت وبلاگ

روبروی خونمون یه پارکه .یه پارک بزرگ که من عاشقشم .تو این پارک چند تا حوض و استخر و ابشاره. یکی از این حوض های اب، تقریبا روبروی خونمونه .میشه گفت بلند ترین قسمت پارک محسوب میشه. دو تا درخت بید مجنون هم هست. من عاشق بید مجنونم. دقیقا روبروی در خونمون یه بید مجنون خیلی بزرگه. خیلی بزرگ و باشکوه ... .

****************************

تو همسایگی ما یه پیر مرد زندگی میکنه. یه پیر مرد تنها... داستان زندگیشو نمیدونم فقط میدونم زن و بچه هاش تو روستان و این پیرمرد تنها اینجاس.

خیلی ها میگن این پیر مرده دیوونس. مسخرش میکنن،دست میندازنش حتی بعضی ها ازش میترسن...ولی من این پیر مرد رو خیلی دوست دارم به نظرم از اون ادماس که یه دل صاف داره و بعد مرگش مستقیم میره بهشت .  

********************

دیشب شب قدر بود من و داداشم بعد از اینکه مهمونامون رفتن خونه هاشون رفتیم مسجد محل.جاتون خالی حسابی صفا کردیم و تا خود سحر مسجد بودیم.

برای من شب های تاسوعا و عاشورا، شبای قدر و شب عید یه چیز دیگس ،مخصوصا شب قدر. امیدوارم هیچ کس حسرت به دل این شب ها نمونه... امین.

*******************

حالا ربط اینایی که گفتم چیه؟؟؟ این پیر مرد دوست داشتنی اکثرا سحر و افطار میاد روی حوض روبروی خونمون می ایسته و اذون میگه، خالصانه و عاشقانه. یه روز مامانم بهش گفت چرا نمیرین مسجد اذون بگین؟ گفت: رفتم چند بار، ولی بیرونم کردن ...

حاجی، مرد مومن، یه ادم دل پاک رو از مسجد پرت میکنی بیرون که وسط خطبه اخوند نگه صلوات... که نگه برا ظهور مهدی صلوات... حاجی نماز روزت قبول. حاجی، حاجی بودنتم قبول... اره قبول

دیشب وقتی برمیگشتیم از مسجد از داداشم پرسیدم این پیرمرد هم بود ؟گفت اره . نمیدونم چرا با اینکه تو مسجد فاصله ما با اقایون یه سقف بود ولی... چرا من صدای صلوات ختم کردن این پیرمرد رو نشنیدم... شاید یه گوشه ساکت کز کرده بود تا احیانا مزاحم عبادت بقیه نشه. شایدم...

واقعا دلم بعضی وقتا از ادما میگیره از افکارشون میگیره از این همه ادعاشون میگیره .عبادات همتون قبول درگاه حق ... یا علی

26تیر93---وبلاگ خاطراتی از جنس خورشید 

متن بالا رو سه سال قبل تو وبلاگ قبلیم نوشته بودم.

دیشب وقتی غذا هایی که برای افطار اماده کرده بودم اضافه اومد با خودم گفتم بدم داداشم ببره برای همین پیر مرد ولی چند وقتی میشد که ندیده بودمش

از بابا پرسیدم که این اقای... کجاست؟ چند وقته ندیدمش. بابا گفت بنده خدا سکته کرده. دوماه بیمارستان بوده خوب نشده مرخصش کردن . الانم زخم بستر و ... گرفته. بچه هاش بردنش روستا ... دلم یه جوری شد وقتی اینو شنیدم

لطفا براش دعا کنین که خوب بشه... شاید به برکت همین ماه عزیز خدا شفاش بده.

ممنونم

 

دستینه های خورشید...
ما را در سایت دستینه های خورشید دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bgal-sol6 بازدید : 300 تاريخ : پنجشنبه 15 تير 1396 ساعت: 22:07