من و اُمید...

ساخت وبلاگ
خب داشتم میگفتم

بعد از تماس زهرا رفتم محل ازمون. دیدم به به؛ فقط چهار، پنج نفریم که اومدیم برا ازمون ؛ که اتفاقا یکی هم دختر فامیل دورمون بود

بسی مشعوف گشتیم و پس از نیم ساعت الافی و متلک شنیدن از پسران سواره و بی فرهنگ، من و زهرا و دختر فامیل دورمون نشستیم تو ماشین

و از اونجایی هم که همیشه چشم امید همه به منه، نشستم پشت رول

افسر محترم سرش تو برگه هاش بود و چیزی نمیگفت

کمربندمو بستم و گفتم اقای ... (فلانی)

جواب نداد

همونجور منتظر نگاهش کردم که سرشو اورد بالا و به نشانه چیه؟؟؟سرشو  تکون داد

گفتم اقای (فلانی) خدا وکیلی سه تاییمونو قبول کنین ما بریم دیگه

زد زیر خنده و میگه نه بابا!!! راه بیفت راه بیفت حرف نزن

منم گفتم چشم

یه کوچولو روندم که میگه بزن دو

زدم دو. میگه الان دور موتور چند بود که زود میزنی دو؟؟؟؟ گفتم ببخشید

میگه اینجا پارک کن پارک کردم برگشت با یه نیش گشاااااد میگه اینجا جا پارک کردنه اخه؟؟؟ اونموقع هر چی فک کردم به نتیجه ای نرسیدم(که بعدش ابجی گفت شاید نزدیگ پیچ بودی که دیدم بلی درست میگه) 

خلاصه با یه قیافه ی مظلوم برگشتم سمتش گفتم غلط کردم خب

بازم خندید و گفت یه دور بزن ببینم چیکار میکنی

دور زدم ولی با چراغ راهنما هایی که جابجا میزدم  میگه چراغ راهنماتم که درست نمیزنی

گفتم تقصیر شماست دیگه همش خبیثانه میخندین من هول میکنم خب!!! نخندین دیگه

یه کم چپ چپ نگا کرد و میگه برو اون ماشین رو دوبلش کن. منم دوبل کردم و اتفاقا بسی هم حرفه ای از اب دراومد

میگه اینکه شانسی بود

میخواستم بگم بیجا کرده هر کی گفته، با تو!!!

ولی خوب دیگه به یه لبخند ملیح و فروخوردن خشم بسنده فرمودم و هیچی نگفتم تا خرم از پل بگذره

بعدشم گفت حالا با همین فرمون دنده عقب بگیر ببینم اونو چجور میری؟؟ دنده عقب رو هم قابل قبول رفتم

میگه : پارک و دور دو فرمونت که خوب بود ولی دنده عقبت چنگی به دل نمیزد

گفتم: یه دفعه دیگه برم؟

گفت: نمیخواد...

گفتم:پس قبولم دیگه 

گفت: حالا پیاده شو ببینم چی میشه! منم کارای پایانی رو انجام دادم و پریدم پایین و شد نوبت زهرا!!!

زهرا بچم یه کم زیادی استرس داشت و گاهی کار میکشید به دل پیچه و ... 

اومد نشست پشت رول میگه اقای فلانی دوستم رو قبول کردین منم باید قبول کنید

افسره یه کم با چشمای گشاد نگاش کرد و گفت عجب!!! شما هم مثل دوستت برون تا قبولت کنم

خلاصش کنم زهرا هم قبول شد ولی دختر فامیل دورمون چون دنده عقب رو خیلی داغون رفت رد شد و خواهش التماس ما هم افاقه نکرد...

بعدش که خوش و خرم برمی گشتیم خونه زهرا یهو وایساد و گفت: خورشید؟ گفتم جانم؟!!

میگه: مرسی که قبول شدی

گفتم: جااااان؟؟؟ میگه: چون تو قبول شدی من امیدوار شدم. به قبولی وگرنه بازم استرسه کار دستم میداد

بعد این حرفش یهویی خالی شدم

واقعا چقدر حس خوبی حرفش بهم داد

اینکه برای یه نفر دیگه بشی اُمید، بهترین حس دنیاست

اونم کی؟؟؟ دختر خوش قلبمون زهرا

راستییییی هنوز که هنوزه شیرینی گواهی نامه رو ندادم هر کی میخواد زود برسونه خودشو

ادرسو که دارین دیگه؟؟

چی؟؟؟ ندارین؟؟ عه!!!! خوب خودم به جاتون میخورم

فعلا خدانگهدار

دستینه های خورشید...
ما را در سایت دستینه های خورشید دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bgal-sol6 بازدید : 241 تاريخ : پنجشنبه 16 آذر 1396 ساعت: 16:58