و بالاخره امروز...

ساخت وبلاگ
دفعه چندم بود؟؟؟ اووووم... آهان... دفعه پنجم بود

امروز برای پنجمین بار رفتم آزمون توشهری دادم

باورتون میشه چهار دفعه من رد شدم

هعیییییییی چه فاجعه ای

مدیونین اگه فک کنین رانندگیم بده ها فقط به قول مربیم: خورشید خانوم افسرا باهات نمیسازناااا هههه

خب درد؛ اون خنده آخرت برا چیه ؟؟

خوشحالی برام تعلیمی نوشته، بعد پول مفت میره تو حلقومت ایییییش...

فقط بلده بگه: من قول میدم ایندفعه جفتتون قبولین دیگه(منظورش من و زهرا با همیم. گفته بودم که از اول با هم رفتیم ثبت نام و سایر چیزا

بعدم که رد میشیم زنگ میزنه میگه: چیکار کردین؟ قبول شدین دیگه...

میگم: نه رد شدیم

میگه: جفتتون؟؟؟

میگم: اوهوم

میگه: ای بابا باز به چی گیر داد؟حالا دفعه دیگه حتما قبولین 

اقا اصلا شما حرف نزنی ما خوشحال تریم

حالا بی خیال هر چی بود گذشت هر چند فاجعه ای بود در نوع خودش

و امروز...

امروز صبح ساعت 6 بلند شدم

پس از انجام یک سری امورات روز مره لباس پوشیدم، رفتم میگم: بابا بیاین بریم یه کم دوبل تمرین کنم امتحان دارم

میگن سوییچ تو جیبمه بردار برو

میگم خوب شما هم بیاین

میگن بیام چیکار خودت بلدی دیگه منم که دارم فیلم میبینم

رفتم بیرون دیدم ماشین همسایه جلو خونه پارکه

تصمیم گرفتم از همین دم در شروع کنم

سوار ماشین شدم  و یه دور دو فرمون زدم رفتم توی پارکینگ پارک دور زدم اومدم ماشین همسایه رو پارک کردم که دیدم بابام آماده و ملبس اومدن بیرون

تا چشمشون به ماشین افتاد خوشحااااال گفتن: بیا همینو چند بار همینو دوبلش کن تا دستت بیاد؛ منم برم بیقه فیلممو ببینم و جدی جدی هم رفتن تو خونه تازه در رو هم بستن(تلوزیون فیلم هندی داشت که بابام بسی دوست میدارد فیلم هندی رو و اونو به من ترجیح میدن انگار

خلاصه دیدم فکر بدی نیست. هم میتونم دور زدن رو تمرین کنم، هم دوبل رو

یه نیم ساعت، چهل دقیقه ای تمرین کردم و رفتم خونه. حالا بماند که این وسط سه تا کارشناس خبره ی پیدا شده بودن و داشتن نظر میدادن و راهنمایی میفرمودن

یکی مامانم که دورش بگردم فقط داشت تعریف میکرد ازم

یکی خانوم همسایه که گاهی وسط تعریف و تمجید کردناش یهو می گفت: نه دیگه جلو ماشین خیلی اومد وسط خیابون ولی بعد که میدید پارکم خوب شد می گفت نه آفرین خوبه

یکی هم نگهبان پارک که اصلا یه روش جدید برای پارک کردن بهم گفت که منم بعد از یه بار امتحان کردنش همون روش خودم رو دوباره تمرین کردم هر چند نتیجه هر دوتا یکی بود (حالا خوبه گفتم بماند اینا)

بعدش اومدم صبحانه خوردم که زهرا زنگ زد گفت بدو بیا که خلوته زودی امتحان بدیم بره پی کارش

منم حاضر شدم و رفتم به سوی سرنوشت...

میدونم که فهمیدین قبول شدم بالاخره، ولی قبول شدنمم خودش ماجرایی داره که حالا یه روز دیگه میگمش

چه همه فک زدم آخ انگشتم... آخ آخ شستم... 

الان اسمال آقا بفهمه که عوض نوشتن پروپوزالم دارم اینجا پست میذارم بهم صفر میده میگه اون دو روز مهلت اضافه ای هم که بهت دادم پر 

پس تا درودی دیگر بدرود اخرین روز های تابستونتون هم به کام

دستینه های خورشید...
ما را در سایت دستینه های خورشید دنبال می کنید

برچسب : بالاخره, نویسنده : bgal-sol6 بازدید : 252 تاريخ : پنجشنبه 16 آذر 1396 ساعت: 16:58