من و اطرافم...

ساخت وبلاگ
صبح هنگام بود. اندر حیاط بر روی تخت خود لمیده بودیم و جایتان خالی چای دبش میل مینمودیم و از هوای دل انگیز صبحگاهی لذت همی بردیم که به ناگاه... ویززززززز ویزززززز 

 هیچی دیگه، مثل جن زده ها اماده فرا شدم که یهو... فضولیم گل کرد که ببینم صدای چیه و از کجاست!؟ اگه گفتین صدای چی بود؟؟؟

یه زنبور دو قدم اونورترم رو زمین به پشت افتاده بود و غش کرده بود از خنده!!! داشتم به این فکر میکردم که این زنبوره الان دقیقا به چی داره میخنده، که دیدم ای دل غافل یه دونه از این مورچه کوچولو موچولو ها، لِنگ این بنده خدا رو گرفته وِل نمیده (حالا معلوم نبود، داشت زنبوره رو قلغلک میداد یا پاشو گاز میگرفت)خلاصه این زنبوره اونقدر خندید و خندید، تا مرد

قصه ی ما به سر رسید مورچه به مراد دلش رسید

دستینه های خورشید...
ما را در سایت دستینه های خورشید دنبال می کنید

برچسب : خاطرات من و دنیای اطرافم, نویسنده : bgal-sol6 بازدید : 233 تاريخ : جمعه 9 مهر 1395 ساعت: 4:06