یک سال پیش یه همچنین روزی مراسم عروسی مون بود
چه قدر برنامه ریخته بودیم چقدر این ور اون ور رفتیم و هماهنگ کردیم که همه چی عالی باشه چقدر حرص خوردیم از دست فامیل که ساز مخالف زدن و نیامدن چقدر استرس داشتیم که همه چی خوب باشه و کسی مریض نشه چقدر دعا کردیم که عروسیمون خاطره خوش بشه برا هممون
چقدر حسامون قاطی شده بود چقدر ذوق داشتیم چقدر خوش حال بودیم چقدر سردرگم بودیم چقدر گریه کردم چه قدر ناراحت بودم که بعد 25 سال دارم از خونه بابام میرم
و امروز یک سال از اون موقع میگذره
چقدر بعدش اتفاقای بدی افتاد برای خانوادم...
فوت مامان بزرگم...
عملای بابام... دستینه های خورشید...
برچسب : نویسنده : bgal-sol6 بازدید : 143